دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد |
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمیگنجد
|
|
غمی دارم ز دلتنگی که در عالم نمیگنجد
|
چو گرد آید جهانی غم به دل گنجد سریست این
|
|
که در جائی به این تنگی متاع کم نمیگنجد
|
طبیبا چون شکاف سینه پر گشت از خدنگ او
|
|
مکش زحمت که در زخمی چنین مرهم نمیگنجد
|
سپرد امشب ز اسرار خود آن شاه پریرویان
|
|
به من حرفی که در ظرف بنیآدم نمیگنجد
|
تو ای غیر این زمان چون در میان ما و یار ما
|
|
به این نامحرمی گنجی که محرم هم نمیگنجد
|
مکن بر محتشم عرض متاعی جز جمال خود
|
|
که در چشم گدایان تو ملک جم نمیگنجد
|
| |
|
| |