چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد |
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
|
|
قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
|
دو روز ماند عیار حضور قلب درست
|
|
ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
|
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
|
|
حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
|
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
|
|
که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
|
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است
|
|
کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
|
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون
|
|
کز آن طرف کشش دست در عماری زد
|
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا
|
|
کسی که پیش رخت لاف پردهداری زد
|
| |
|
| |