دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد |
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
|
|
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
|
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
|
|
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
|
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
|
|
که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
|
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
|
|
شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
|
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی
|
|
شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
|
| |
|
| |