اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد |
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
|
|
فلک زان رشحهتر گردد زمین زان شعله درگیرد
|
نماید در زمان ما و تو بازیچهی طفلان
|
|
فلک گردد ور عشق لیلی و مجنون ز سر گیرد
|
به بالینش سحر آن زلف و عارض را چنان دیدم
|
|
که زاغی بیضهی خورشید را در زیر پر گیرد
|
صبوحی کرده آمد بر رخ آثار عرق زانسان
|
|
که شبنم در صبوحی جای بر گلبرگ تر گیرد
|
کسی را تا نباشد این چنین چشمی و مژگانی
|
|
به زور یک نظر کی دل ز صد صاحب نظر گیرد
|
ز بس شوخی دلارامی که دارد در زمین جنبش
|
|
به صد تکلیف یک دم بر زمین آرام گر گیرد
|
ز خرمن سوز آهم میجهد ای نخل نو آتش
|
|
از آن اندیشه کن کاین آتش اندر خشک و تر گیرد
|
فلک خوی تو دارد گوئی ای بدخو که از خواری
|
|
اگر بیند به تنگم کار بر من تنگتر گیرد
|
تزلزل بر درد دامان صحرای قیامت را
|
|
چو دست محتشم دامان آن بیدادگر گیرد
|
| |
|
| |