دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد |
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد
|
|
چون مجمرم از کاسهی سر دود برآورد
|
از داغ جنون من مجنون خبری داشت
|
|
هر لاله که سر از سرخاکم به درآورد
|
شیرین قدری رخش وفا راند که فرهاد
|
|
با کوه غمش دست به جان در کمر آورد
|
در بادیه سیل مژهام خار دمایند
|
|
تا ناقهی او بر من مسکین گذر آورد
|
هرچند فلک طرح جفا بیشتر انداخت
|
|
در وادی عشق تو مرا بیشتر آورد
|
امید که از شاخ وصالت نخورد بر
|
|
ای نخل مراد آن که مرا از تو برآورد
|
بر محتشم از چشم خوشت چون نظر افتاد
|
|
خوش حوصلهای داشت که تاب نظر آورد
|
| |
|
| |