دی صبح دم که عارض او بینقاب بود |
دی صبح دم که عارض او بینقاب بود
|
|
چیزی که در حساب نبود آفتاب بود
|
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت
|
|
نازی که در میانهی لطف و عتاب بود
|
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت
|
|
میآمد آرمیده و در اضطراب بود
|
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
|
|
با آن که در هلاک من او را شتاب بود
|
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر
|
|
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
|
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
|
|
گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود
|
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو
|
|
جز محتشم که دیدهی بختش به خواب بود
|
| |
|
| |