نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد |
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
|
|
که من دیوانه گردم بازو خلقی در عذاب افتد
|
ز بس لطف من و اندام زیبایت عجب دارم
|
|
که دیبا گر بپوشی سایهات بر آفتاب افتد
|
اگر در خواب بینم پیرهن را بر تنت پیچان
|
|
تنم از رشگ آن بر بستر اندر پیچ و تاب افتد
|
غنود آن نرگس و شد بر طرف غوغا ز هر گوشه
|
|
ز بد مستی که بزم آراید و ناگه به خواب افتد
|
چسان پنهان کنم از همنشینان مهر مهروئی
|
|
که چون نامش برآید جان من در اضطراب افتد
|
ز هجر افتادم از دریوزه وصلش چو گمراهی
|
|
که جوید آب و با چندین مشقت در سراب افتد
|
ندارد محتشم تاب نظر هنگام لطف او
|
|
معاذالله اگر بر من نگاهش از عتاب افتد
|
| |
|
| |