بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود |
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
|
|
بردش به بند خانهی زلف سیاه خود
|
از راه نارسیده شهنشاه عشق او
|
|
عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
|
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت
|
|
آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
|
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین
|
|
شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
|
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش
|
|
نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
|
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را
|
|
خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
|
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل
|
|
نسبت کنی به مدعی من گناه خود
|
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش
|
|
هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
|
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم
|
|
بردار زود خار وجودش ز راه خود
|
| |
|
| |