باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس |
باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس
|
|
تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
|
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم
|
|
خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
|
در تب عشق به جان کندن هجران شدهام
|
|
ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس
|
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو
|
|
هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس
|
| |
|
| |