رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش |
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
|
|
عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
|
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم
|
|
عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
|
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی
|
|
که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
|
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی
|
|
که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
|
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم
|
|
که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
|
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن
|
|
که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
|
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت
|
|
به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
|
| |
|
| |