گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع |
گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع
|
|
مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
|
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی
|
|
که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع
|
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان
|
|
که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع
|
به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده
|
|
حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
|
به او خوش صحبتی میداشتم شد در دلش ناگه
|
|
گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
|
مگر اسرار بزم دوش میخواهد نهان از من
|
|
که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
|
چه میگفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا
|
|
شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع
|
| |
|
| |