او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک |
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک
|
|
رایاو قتل منست و من برای او هلاک
|
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است
|
|
آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک
|
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من
|
|
گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
|
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست
|
|
قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
|
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی
|
|
آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
|
جنبش دریای غم در گریه میآرد مرا
|
|
میزند طوفان اشگ من سمک را برسماک
|
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو
|
|
خیره طبعی بی حد از کافر دلی بیترس و باک
|
| |
|
| |