به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم |
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
|
|
وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
|
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او
|
|
حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
|
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل
|
|
تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
|
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت
|
|
که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
|
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم
|
|
که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
|
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی
|
|
که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
|
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی
|
|
ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
|
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر
|
|
ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
|
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس
|
|
نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
|
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی
|
|
ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
|
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم
|
|
که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
|
| |
|
| |