دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم |
دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم
|
|
که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
|
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن
|
|
چو سروی را به لطف قد رعنای تو میبینم
|
به شکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا
|
|
که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
|
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری
|
|
ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو میبینم
|
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین
|
|
سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
|
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را
|
|
اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
|
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را
|
|
که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو میبینم
|
| |
|
| |