در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم |
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
|
|
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
|
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
|
|
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
|
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
|
|
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
|
این شد ز خوان وصل نصیبم که بینصیب
|
|
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
|
بر رویم آستین چو فشانید در درون
|
|
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
|
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
|
|
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
|
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
|
|
هرگز نمیشدم به کنار این زمان شدم
|
| |
|
| |