چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم |
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم
|
|
شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
|
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون
|
|
به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
|
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی
|
|
شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
|
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد
|
|
که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
|
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین
|
|
اگر زلف تو را مشک خطا گویم
|
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی
|
|
مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
|
| |
|
| |