به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم |
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
|
|
کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
|
گرفتم پنبهی آسایش از داغ جنون یعنی
|
|
به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
|
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن
|
|
ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
|
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد
|
|
ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
|
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی
|
|
که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
|
چنان ترسیدهام از غمزهی مردم شکار او
|
|
که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
|
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی
|
|
زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
|
| |
|
| |