چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن |
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن
|
|
شربت دیدار شیرین به ترش روئی مکن
|
میکنم گر بیخ عیش خویش میگوئی بکن
|
|
میکنم گر قصد جان خویش میگوئی مکن
|
با بدان نیکی ندارد حاصلی غیر از بدی
|
|
گر بخود بد نیستی با غیر نیکوئی مکن
|
غمزهات محتاج افسون نیست در تسخیر خلق
|
|
صاحب اعجاز را تعلیم جادوئی مکن
|
من که خود کم کردهام دل در رهت دادم مده
|
|
عاشق بیداد را خوش دل به دلجوئی مکن
|
گر درین دیوان گناه ما خطای عاشقی است
|
|
گو کسی در نامهی ما این خطا شوئی مکن
|
ترک بد خوئی کن اما با گدای پرهوس
|
|
گرچه باشد محتشم زنهار خوش خوئی مکن
|
| |
|
| |