رخت را آفتاب سایهگستر میتوان گفتن
|
|
خطت را سایهی خورشیدپرور میتوان گفتن
|
میانت را نشاید موی گفت از نارکی اما
|
|
دهانت را ز تنگی تنگ شکر میتوان گفتن
|
رخت را با رخ یوسف مقابل میتوان کردن
|
|
دمت را با دم عیسی برابر میتوان گفتن
|
مکرر گرچه نتوان گفت با آن نوش لب حرفی
|
|
لبش را گفتهام قند و مکرر میتوان گفتن
|
به آن مه در سرمستی حدیثی گفتهام کین دم
|
|
نه ز آن برمیتوان گشتن نه دیگر میتوان گفتن
|
به سان محتشم داد به شاهی کشور دل را
|
|
که او را پادشاه هفت کشور میتوان گفتن
|
سپهر دین و دولت شهسوار عرصه شوکت
|
|
که خاک پای او را تاج قیصر میتوان گفتن
|
الوالغالب جلال الغروالدین شاه ابراهیم
|
|
که نعل توسنش را ماه نور میتوان گفتن
|
* * * |
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان
|
|
میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
|
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد
|
|
جور فلک برین ستم دلبران بر آن
|
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
|
|
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
|
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
|
|
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
|
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
|
|
باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
|
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب
|
|
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
|
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار
|
|
ای محتشم ز دیدهی مردم نهان نه آن
|
| |
|
|