دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او |
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
|
|
یافت کز جان عاشقم من سگ ادراک او
|
امشب اندر سیر با او جمله مخصوصند لیک
|
|
جلوهی مخصوص منست از قامت چالاک او
|
صد سر اندر راخ جولانش به خاک افتاده لیک
|
|
چشم دارد بر سر من حلقهی فتراک او
|
ترسم از شوخی هم امروزم کند رسوا که هیچ
|
|
باکی از مرد ندارد غمزهی بیباک او
|
بخت کوس مقبلی زد کز قضا شد نامزد
|
|
همچو من آلوده دامانی به عشق پاک او
|
کوهکن را میکند از شکوهی شیرین خموش
|
|
در وفا اسراف من در مرحمت امساک او
|
جان که میلرزید دایم بر سر جسم ضعیف
|
|
برق عشق آتش زد اکنون در خس و خاشاک او
|
آن که بر وی ناگذشته ریختی خونش به خاک
|
|
بگذرد از خون خود گر بگذری بر خاک او
|
محتشم رسوا شد از عشق و سری بیرون نکرد
|
|
رشتهی تدبیر از پیراهن صد چاک او
|
| |
|
| |