رساند جان به لبم روزگار فرقت تو |
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
|
|
بیا که کشت مرا آرزوی صحبت تو
|
تو راست دست بر آتش ز دور و نزدیکست
|
|
که من به خشک وتر آتش زنم ز فرقت تو
|
شبی به صفحهی دل مینگارم از وسواس
|
|
هزار بار به کلک خیال صورت تو
|
تو آن ستارهی مسعود پرتوی که به است
|
|
ز استقامت دیگر نجوم رجعت تو
|
شود مقابلهی کوه و کاه اگر سنجد
|
|
محبت من مهجور با محبت تو
|
بلند تا نشود در غمت حکایت من
|
|
نهفته با دل خود میکنم شکایت تو
|
به طبع خویشت ازین بیش چون گذارم باز
|
|
که اقتضای جفا میکند طبیعت تو
|
به دوستی که سر خامهای رسان به مداد
|
|
ز دوستان چو رسد نامهای به حضرت تو
|
خوش آن که سوی وطن بیکمان توجه ما
|
|
کند عنان کشی توسن طبیعت تو
|
ز نقد جان صلهاش بخشد از اشارت من
|
|
به محتشم دهد ار قاصدی بشارت تو
|
| |
|
| |