هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو |
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو
|
|
یار غیری و فغان من از آن است که تو
|
همچو سوسن به زبان با همه کس در سخنی
|
|
وین خسان را همگی حمل بر آن است که تو
|
میدری غنچه صفت پردهی ناموس ولی
|
|
بر من تنگ دل این نکته عیان است که تو
|
پاکدامانی از آلایش اغیار چو گل
|
|
لیک امید من خسته چنان است که تو
|
همچو نرگس کنی از کج نظران قطع نظر
|
|
زان که از همت صاحب نظران است که تو
|
گرو از صورت چین بردی و ما را ز پیت
|
|
دیده معنی از آن رو نگران است که تو
|
میروی وز صف سیمین بدنان هیچ بتی
|
|
محتشم را نه چنان آفت جان است که تو
|
| |
|
| |