چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی |
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
|
|
جهان بیک نفس از آه من سیاه کنی
|
ز بزم میروی افتان و سر گران حالا
|
|
به راه تا سر دوش که تکیهگاه کنی
|
به رخصت تو مفید نمیشود چشمت
|
|
که عالمی بستان و یک نگاه کنی
|
نگاه دم به دمت بس خوش است و خوشتر از آن
|
|
عزیز کرده نگاهی که گاهگاه کنی
|
شکسته طرف کله میرسی و میرسدت
|
|
که ناز بر همه خوبان کج کلاه کنی
|
ملوک حسن سپاه تواند اما تو
|
|
نه آن شهی که تفاخر به این سپاه کنی
|
چرا من این همه بر درگه تو داد کنم
|
|
اگر تو گوش به فریاد دادخواه کنی
|
تو گرم ناشده برقی و برق خرمن سوز
|
|
شوی چو گرم چه با جان این گیاه کنی
|
به پیش بخشش او محتشم چه بنماید
|
|
اگر تو تا دم صبح جزا گناه کنی
|
| |
|
| |