به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی |
به جرم این که گفتم سوز خود با عالمافروزی
|
|
چو شمع استادهام گریان که خواهد کشتنم روزی
|
از آن چون کوکبم پیوسته اشک از دیده میریزد
|
|
که چون صبح از دلم سر میزند مهر دلافروزی
|
نگشتی ماه من هر شب ز برج دیگران طالع
|
|
اگر بودی من بیخانمان را بخت فیروزی
|
ندارم در شب هجران درون کلبهی احزان
|
|
به غیر از نالهی دم سازی ورای گریهی دلسوزی
|
ز شادی جهان فارغ ز عیش دهر مستغنی
|
|
دل غمپروری داریم و جان محنت اندوزی
|
دلم شد چاک چاک از غم کجائی ای کمان ابرو
|
|
که میخواهم ز چشم دلنوازت تیر دلدوزی
|
نبودی بینظام این نظم صبیان تا به این غایت
|
|
اگر گه گاه بودی محتشم را نکته آموزی
|
| |
|
| |