این است که خوار و زارم از وی |
این است که خوار و زارم از وی
|
|
درهم شده کار و بارم از وی
|
این است که در جهان به صدرنگ
|
|
گردیده خزان بهارم از وی
|
اینست آن که امروز
|
|
افسانهی روزگارم از وی
|
تا پای حیات من نلغزد
|
|
من دست هوس ندارم از وی
|
روزی که به دلبری میان بست
|
|
شد دجلهی خون کنارم از وی
|
ای ناصح عاقل آن کمر بین
|
|
اینست که من نزارم از وی
|
در زیر قباش آن بدن بین
|
|
اینست که زیر بارم از وی
|
آن بند قبا که بسته پیکر
|
|
اینست که بسته کارم از وی
|
آن خال ببین بر آن زنخدان
|
|
اینست که داغدارم از وی
|
آن زلف ببین بر آن بناگوش
|
|
اینست که بیقرارم از وی
|
آن درج عقیق بین میآلود
|
|
اینست که در خمارم از وی
|
آن نرگس مست بین بلابار
|
|
اینست که اشگبارم از وی
|
آن ابرو بین به قابلی طاق
|
|
اینست که سوگوارم از وی
|
آن کاکل شانه کرده را باش
|
|
اینست که دل فکارم از وی
|
حاصل چه عزیز محتشم اوست
|
|
من ممنونم که خوارم از وی
|
| |
|
| |