غزلیات : قسمت اول
ای گوهر نام تو تاج سر دیوان‌ها
فرمود مرا سجده‌ی خویش آن بت رعنا
حوصله کو که دل دهم عشق جنون فزای را
هرزه نقاب رخ مکن طره‌ی نیم تاب را
ای نگهت تیغ تیز غمزه‌ی غماز را
نشانده شام غمت گرد دل سپاهی را
درهمی گرم غضب کرده نگاه که تو را
گر به تکلیف لب جام به لب سوده تو را
شوم هلاک چو غیری خورد خدنگ تو را
تا همتم به دست طلب زد در بلا
چو افکنده ببیند در خون تنم را
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
چو دی ز عشق من آگه شد و شناخت مرا
من از رغم غزالی شهسواری کرده‌ام پیدا
صبح آن که داشت پیش تو جام شراب را
درخشان شیشه‌ای خواهم می رخشان در و پیدا
اگر دل بر صف مژگان سیاهی می‌زند خود را
به صد اندیشه افکند امشبم آن تیز دیدنها
شوق درون به سوی دری می‌کشد مرا
بگو ای باد آن سر خیل رعنا پادشاهان را
برین در می‌کشند امشب جهان‌پیما سمندی را
روزگاری که رخت قبله‌ی جان بود مرا
گر بهم می‌زدم امشب مژه‌ی پر نم را
مبین به چشم کم ای شوخ نازنین ما را
چو بر زندانیان رانی سیاست یاد کن ما را
کسی ز روی چنان منع چون کند ما را
شب که ز گریه می‌کنم دجله کنار خویش را
بر رخ پر عرق مکش سنبل نیم تاب را
جهان آرا شدی چون ماه و ننمودی به من خود را
گشته در راهت غبار آلود روی زرد ما
که زد بر یاری ما چشم زخمی ای چنین یارا
عجب گیرنده راهی بود در عاشق ربائیها
زلف و قد راست ای بت سرکش چشم و رخت راست ای گل رعنا
با چنین جرمی نراندم از دل ویران تو را
به افسون محو کردی شکوه‌های بیکرانم را
ای ز دل رفته که دی سوختی از ناز مرا
بعد هزار انتظار این فلک بی وفا
چنین است اقتضا رعنائی قد بلندش را
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
رخش در غیر و چشم التفاتش در من است امشب
خیالش را به نوعی انس در جان من است امشب
وصلم نصیب شد ز مددکاری رقیب
برشکن طرف کله چون بفکنی از رخ نقاب
دیشبش در خواب دیدم با رخ چون آفتاب
همچو شمعم هست شبها بی‌رخ آن آفتاب
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرین طناب
نامسلمان پسری خون دلم خورد چو آب
نیست امروز شکست دلم از چشم پرآب
حرف عشقت مگر امشب ز یکی سرزده است
رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کیست
با رقیب آمد و این غمکده را در زد و رفت
ای گل امروز اداهای تو بی‌چیزی نیست
دلت امروز به جا نیست دگر چیزی هست
گوی میدان محبت سر اهل نظر است
چو ناز او به میان تیغ دلستانی بست
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پایت
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نیست
به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنایت
این چه چوگان سر زلف و چه گوی ذقن است
پای یکی به علت ادبار نارواست
با من بدی امروز زاطوار تو پیداست
دوستم با تو به حدی که ز حد بیرونست
گرچه بیش از حد امکان التفات یار هست
هلالی بودی اول صد بلند اختر هوادارت
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فریاد منست
کنون که خنجر بیداد یار خونریز است
نخل قد خم گشته که پرورده دردست
حسن که تابان ز سراپای توست
مهر که سرگرم مه روی توست
شب یلدای غمم را سحری پیدا نیست
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
زانطره دل سوی ذقنت رفته رفته رفت
بی‌پرده برآئی چو به صحرای قیامت
بس که مجنون الفتی با مردم دنیا نداشت
امشب دگر حریف شرابت که بوده است
باز این چه زلف از طرف رخ نمودن است
ای پری غم نیست گر مثل منت دیوانه ایست
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
روی تو که اختر زمین است
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
خاست غوغائی و زیبا پسری آمد و رفت
زخم جفای یار که بر سینه مرهم است
امشب ای شمع طرب دوست که همخانه‌ی توست
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
بر درت کانجا سیاست مانع از داد من است
بی‌تصرف حسن را در هیچ دل تاثیر نیست
گرچه پای بندی عشق تو بی‌زنجیر نیست
هرچند خون عاشق بی‌دل حلال نیست
در ظل همائی که بر او میل جهانی است
خاطری جمع ز شبه آن که تو میدانی داشت
گر با توام ز دیدن غیرم گزیر نیست
منتظری عمرها گر بگذاری نشست
آینه‌ی جان به جز آن روی نیست
درین کز دل بدی با من شکی نیست
حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
چون دم جان دادنم آهی ز جانان برنخاست
آن شاه ملک دل ستم از من دریغ داشت
تیر او تا به سرا پرده‌ی دل ماوا داشت
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت