غزلیات : قسمت دوم
شهریار من مرا پابست هجران کرد و رفت
گفتمش تیر تو خواهد به دل زار نشست
چون تو سروی در جهان ای نازنین اندام نیست
با خط آن سلطان خوبان را جمالی دیگر است
نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست
داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نیست
خط ز رخت سر کشید سرکشی ای گل بس است
گل چهره‌ای که مرغ دلم صید دام اوست
آهوی چشم بتان چشم تو را نخجیر است
تو را بسوی رقیبان گذار بسیار است
از عاشقان حوالی آن خانه پر شده است
زان آستان که قبله‌ی ارباب دولت است
یارم طریق سرکشی از سر گرفت و رفت
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نیست
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
آن که بزم غیر را روشن چو گلشن کرده است
درهم است آن بت طناز نمی‌دانم چیست
بود شهری و مهی آن نیز محمل بست و رفت
نهال گلشن دل نخل نو رسیده‌ی اوست
آن که آیینه‌ی صنع از روی نیکوی تو ساخت
رخت که صورت صنع آشکار از آن پیداست
یگانه‌ای در دل می‌زند به دست ارادت
بعد چندین انتظار آن مه به خاک ما گذشت
گرچه بر رویم در لطف از توجه بازداشت
ای در درون جان ز دل من کرانه چیست
مطرب بگو که این تری و این ترانه چیست
حکمی که همچو آب روان در دیار اوست
زهی گشوده کمند بلا سلاسل مویت
گر بدانی که گرفتار کمندت دل کیست
مدعی که آتش اعراض فروزنده‌ی توست
دور بر بسترم از هجر تو رنجور انداخت
زین نقش‌خانه کی من دیوانه جویمت
دادم از دست برون دامن دلبر به عبث
سالها از پی وصل تو دویدم به عبث
زهی طغیان حسنت بر شکیب کار من باعث
درختان تا شوند از باد گاهی راست گاهی کج
اغیار را به صحبت جانان چه احتیاج
گلخنیان تو را نیست به بزم احتیاج
گر به دردم نرسد آن بت غافل چه علاج
زهی ز تو دل ناوک سزای من مجروح
دوش گفتند سخنها ز زبان تو صریح
به زبان خرد این نکته صریح است صریح
غیر مگذار که در بزم تو آید گستاخ
ای تو مجموعه‌ی شوخی و سراپای تو شوخ
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند
از جیب حسن سرو قدی سر بدر نکرد
به پیش اختر حسن تو مهر تاب ندارد
گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند
به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید
هیچ میگویی اسیری داشتم حالش چه شد
آخر ای پیمان گسل یاران به یاران این کنند
جدائی تو هلاکم ز اشتیاق تو کرد
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید
مهی که شمع رخش نور دیده‌ی من بود
دیشب که بر لبت لب جام شراب بود
امشب که چشم مست تو در مهد خواب بود
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند
فضای کلبه‌ی فقر آن قدر صفا دارد
خبر از رفتن آن سرو روانم مدهید
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
گر شود پامال هجر این تن همان گیرم نبود
یک دم ای سرو ز غمهای تو آزاد که بود
جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود
در شکار امروز صید آهوان او که بود
دی ز شوخی بر من آن توسن دوانیدن چه بود
دی به شیرین عشوه هر دم سوی من دیدن چه بود
عجب که دولت من بی‌بقائی نکند
شبی که بر دلم آن ماه پاره می‌گذرد
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید
تنی زلال‌وش آن سرو گل قبا دارد
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دست به دست همچو گل آن بت مست می‌رود
بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد
غمزه‌اش دست چو بر غارت جان بگشاید
چو یار تیغ ستیز از نیام کین بدر آرد
کدام صحبت پنهان تو را چنین دارد
دیگر که هوای گل خود روی تو دارد
خدا اگر چه ز پاکان دعا قبول کند
که گمان داشت که روزی تو سفر خواهی کرد
سرو خرامان من طره پریشان رسید
چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند
دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد
دلی دارم که از تنگی درو جز غم نمی‌گنجد
آن مه که صورتش ز مقابل نمی‌رود
آن که اشگم از پیش منزل به منزل می‌رود
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود
یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند
گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد
به وجود پاکت شه من ز بدان گزندی نرسد
زندگانی بی غم عشق بتان یکدم مباد
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
زخم او یکبارگی امروز بر جان می‌رسد
اول منزل عشقست بیابان فنا
مرا خیال تو شبها به خواب نگذارد
یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند
به گوشم مژده‌ی وصل از در و دیوار می‌آید