غزلیات : قسمت سوم
سبکجولان سمندی کان پری در زیر ران دارد
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد میآید
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند
روز محشر که خدا پرسش ما خواهد کرد
دل وجان و سرو تن گر به فدای تو شوند
چشمم چو روز واقعه در خواب میشود
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید
اگر لطفت ز پای اشک و آهم شعله برگیرد
اجل خواهم مزاج خوی آن بیدادگر گیرد
چند عمرم در شب هجران به ماتم بگذرد
دوش چشمم هم به خواب از فکر و هم بیدار بود
هر کسی چیزی به پای آن پسر میفکند
خوش آن بیداد کز فریاد من جانان برون آید
رهی دارم که از دوری به پایان دیر میآید
بس که روز و شبم از دل سپه غم گذرد
ای گل به کس این خوبی بسیار نمیماند
صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید
بهتر است از هرچه دهقان در چمن میپرورد
به اقبال از سفر چون مرکب آن نازنین آید
خنک آن نسیم بشارتی که ز غایب از نظری رسد
تا اختیار خود به رقیب آن نگار داد
دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
دی باد چو بوی تو ز بزم دگر آورد
رندان که نقد جان به می ناب میدهند
دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد
چون طلوع آن آفتاب از مطلع اقبال کرد
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید
پیش او نیک و بد عاشق اگر ظاهر شود
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند
حسن روزافزون او ترسم جهان برهم زند
دل مایل تو شد که سیه رو چو دیده باد
ملامت گو که گاهی همچو ماه از روزنت بیند
ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید
قضا از آسمان هرگه در بیداد بگشاید
چو تو را به قصد جولان سم بادپا بجنبد
به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید
هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید
گفتم تو را متاعی بهتر ز ناز باشد
دی صبح دم که عارض او بینقاب بود
چو کار به رغم از امید وصل تنگ شود
به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد
فلک به من نفسی گرچه سر گرانش کرد
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید
بلا به من که ندارم غم بقا چکند
آسودگان چو نشه درد آرزو کنند
با وجود آن که پیوند آن پری از من برید
چو ممکن نیست کانمه پاسبان محفل سازد
نخواهم از جمال عالم آشوبت نقاب افتد
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود
لعل تو رد شکست من زمزمه بس نمیکند
ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید
حسن را گر ناز او کالای دکان میشود
باز ما را جان به استقبال جانان میرود
طبیب من ز هجر خود مرارنجور میدارد
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود
آن پری بگذشت و سوی ما نگاهی هم نکرد
چو گریم بی تو اشگم از بن مژگان فرو ریزد
گنج وصل او به چون من بیوفائی حیف بود
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ
کنم چو شرح غم او سواد بر کاغذ
ای زهر خندهی تو چو شهد و شکر لذیذ
زین بیشتر رکاب ستم سر گران مدار
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
دور از تو خاک ره ز جنون میکنم به سر
ای طور تو را جهان خریدار
چنین که من ز تو خود را نمودهام بیزار
به من که آتش عشقش نکرده دود هنوز
ز عنبر آتش حسنت نکرده دود هنوز
ز دور یاسمنت سبزه سر نکرده هنوز
دوش گر بزمم گذر کرد آن مه مجلس فروز
مردم و بر دل من باز غم یار هنوز
حسن را تکیهگه آن طرف کلاهست امروز
لشگر عشقت سیاهی میکند از دور باز
ای هنوزت مژه از صف شکنی بر سر ناز
زهی ربوده لعل تو صد فسون پرداز
یک صبح ببام آی و ز رخ پرده برانداز
ای از می غرور تو لبریز جام ناز
آفت من یک نگه زان نرگس مستانه ساز
ای در زمان خط تو بازار فتنه تیز
عشق کهن به کوی تو میآردم هنوز
ناصحا از سر بالین من این پند ببر
بزم کین آرا و در ساغر می بیداد ریز
دوش سرگرم از وثاق آن کوکب گیتی فروز
دل در بدن کباب و مرا دیده تر هنوز
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس
عقل در میدان عشق آهسته میراند فرس
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس
باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس
ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس
ای سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس
خموشیت گره افکند در دل همه کس
ز مهیست داغ بر دل که ندیدهام هنوزش
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش
آمد ز خانه بیرون در بر قبای زرکش
محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش