غزلیات : قسمت چهارم
مهی که زینت حسنست گرمی خویش
صد سال ز من دارد اگر هجر نهانش
آن شاه حسن بین و به تمکین نشستنش
پری وشی دل دیوانه می‌کشد سویش
آهوی او که بود بیشه دل صید گهش
به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش
بزم برهم زده‌ای ای دل بر خشم به جوش
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش
هرتار که در طره عنبر شکستنش
سحر به کوچه بیگانه‌ای فتادم دوش
ای بستم دل تو خوش تیغ بکش مرا بکش
شبی که می‌فکند بی تو در دلم الم آتش
بیش ازین منت وصل و از رخ آن ماه مکش
مباش ای مدعی خوش دل که از من رنجه شد خویش
ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سازش
منم از مهر به غم خوردنت ای یار حریص
مدعی چند بود با سگ آن کو مخصوص
کاش مرگم سازد امشب از فغان کردن خلاص
آخر ای سنگ دل از کشتن ما چیست غرض
روزی که گشت بر همه‌ی عالم نماز فرض
صبر در جور و جفای تو غلط بود غلط
گوش کردن سخنان تو غلط بود غلط
به هجر یار که از غیر آن ندارم حظ
من بی‌تو ندارم از چمن حظ
دارم از طبع ستم خیز تو حظی و چه حظ
آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع
گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع
تا کی کشی به بی گنهان از عتاب تیغ
آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ
ای به من صدق و صفای تو دروغ
بعد مرگ من نکرد آن مه تاسف برطرف
آن پری را گوهر عصمت ز کف شد حیف حیف
بر در دل می‌زنند نوبت سلطان عشق
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق
ز تب نالان شدی جانان عاشق
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک
مژده ای صبر که شد هجرت هجران نزدیک
ای روی تو از می ارغوان رنگ
ما که می‌سازیم خود را در فراق او هلاک
در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک
ای قدت همچو نیشکر نازک
رسید باز طپاننده کبوتر دل
گشته در عشق کار من مشکل
ای دهانت را موکل خضر خط بر سلسبیل
صدامید از تو داشتم در دل
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم
بس که چشم امشب به چشم عشوه‌سازش داشتم
ز بس که مهر تو با این و آن یقین دارم
مفتون چشم کم نگه پر فتنه‌ات شوم
کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم
برای نیم نگاهی چو عذر خواه تو گردم
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم
به من حیفست شمشیر سیاست‌دار عبرت هم
مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم
شبی کان سرو سیم اندام را درخواب می‌دیدم
خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم
از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم
گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا می‌روم
چون من به در هجر ز بیداد تو رفتم
وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم
به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم
زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم
دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان می‌رویم
من آنم که جز عشق کاری ندارم
به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم
گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم
اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم
به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار می‌کردم
به بزمش دوش رنگ‌آمیزی بسیار می‌کردم
تو به زور حسن ایمن مشو از سپاه آهم
منم آن گدا که باشد سر کوی او پناهم
بس که همیشه در غمت فکر محال می‌کنم
به فنا بنده رهی می‌دانم
زخم نگهت نهفته خوردم
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم
من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم
ما به عهدت خانه‌ی دل از طرب پرداختیم
باز سرگشته‌ی مژگان سیهی گردیدم
ای هزارت چشم در هر گوشه سرگردان چشم
چو نتوانم به مردم قصه آن بی‌وفا گویم
من نه مجنونم که خواهم روی در صحراکنم
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم
به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم
دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم
خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم
ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم
ای شمع بتان تا کی بر گرد درت گردم
تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم
سرگرمی کو تا نهم از کنج عزلت پا برون
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن