غزلیات : قسمت پنجم
ای ابرویت به وقت اشارت زبان حسن
فتنه می‌خیزد از آن ترکانه دامن برزدن
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
ای به بالا فتنه سرگردان بالای تو من
جانا مران رخش جفا بر خاکساران بیش ازین
چون نمودی رخ به من یک لحظه بدخوئی مکن
شغل دهقان چیست ز آب و گل نهال انگیختن
ساخت شب مرا سیه دود دل فکار من
رخت را آفتاب سایه‌گستر می‌توان گفتن
شد پرده درم سوز درون از تو چه پنهان
حسن می‌نازد به رخسارت چه رخسارست این
پرده‌ی ما میدری کائین زیبائیست این
دو دل ربا که بلای دلند و آفت دین
بت پرستی را شعار خود کنم تا یار من
گر شود از دیده نهان ماه من
ای نگاهت آهوان را گرم بازی ساختن
با او شبی از دیر می‌خواهم خراب آیم برون
در پرده‌ی عشق آهنگ زدای فتنه قانون ساز کن
ز بس کز توست زیر بارجان مبتلای من
روز من زان زلف میدانم سیه خواهد شدن
شاهانه رخش راندن آن خردسال بین
تا به کی جان کسی دل بری از هیچ کسان
گرچه در دیده‌ی‌تر جای تو نتوان کردن
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن
چو در چوگان زدن آن مه نگون گردد ز پشت زین
چون شدم صیدت به گیسوی خودت دربند کن
ای پارسای کعبه رو عزم سر آن کو مکن
بر رخ به قصد دل منه زلف دو تا را بیش ازین
آینه بردار و حسن جان فزای خویش بین
از سپاه حسن آخر یک سوار آمد برون
بیا ای عشق تمکین مرا از گرد ره بشکن
آمدم با ناله‌های زار هم دم هم چنان
در ملک بودی اگر یک ذره عشق یار من
ای صبا درد من خسته به درمان برسان
از آن پیش رقیبان مهر ورزدیار من با من
ای خدنگ مژه‌ات عقده گشای دل من
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
به دوستی خودم میکشی که رای منست این
یارب که خواند آیت عجر و نیاز من
چو می‌خواهد که نامم نشنود بیگانه رای من
ای تو نکرده جز جفا آن چه نکرده‌ای بکن
شبم ز روز گرفتارتر به مشغله‌ی تو
گفتم ز پند من شود تغییر در اطوار تو
ای گردن بلند قدان در کمند تو
صیدی که لعب عشق فکندش به بند تو
باز امشب ز اقتضای شوخ طبعی‌های او
دوش چون دیدم نهان در روی آتشناک او
مدعی در مجلسم جا می‌دهد پهلوی تو
ای مرا دلبر و دل آرا تو
رساند جان به لبم روزگار فرقت تو
مراست رشته‌ی جان کاکل معنبر او
ای سرو گلندام که داری کمر از مو
هر که دیدم چونی از غم به فغانست که تو
زلف معنبر برفشان گو جان ما بر باد شو
حرف در مجلس نگویم جز به هم زانوی او
یارب آن مه را که خواهم زد قضا در کوی او
چون برفروزد آینه زان آفتاب رو
تائبم از می به دور نرگس غماز او
ز آب دو دیده گل کنم خاک در سرای او
ای همچو آهوان دلم دم شکار تو
امشب اندر بزم آن پرهیز فرما پادشاه
باز برخاسته از دشت بلا گرد سپاه
زهی کرشمه‌ی تو را سرمه‌سای چشم سیاه
نمی‌دانم ز خود افتادگان داری خبر یا نه
دی باز جرعه نوش ز جام که بوده
قلم نسخ بران بر ورق حسن همه
من کیستم به دوزخ هجران فتاده
یار از جعد سمن‌سا مشک بر گل ریخته
جلوه‌ی آن حور پیکر خونم از دل ریخته
تا دست را حنا بست دل برد ازین شکسته
آمد به تیغ کین ره ارباب دین زده
شبهای هجران همنشین از مهر او یادم مده
خط اگرت سبزه طرف لاله نهفته
ز چوگان بازی آمد زلف بر رخسار آشفته
پند گوی تو چه‌ها تا به تو فهمانیده
بیش از دی گرم استغنا زدن گریده‌ی
از قید عهد بنده‌ی تو خود رسته بوده‌ی
صبح مرا به ظن غلط شام کرده‌ی
از نسیم آن خطم در حیرت از صنع اله
ای نرد حسن باخته با افتاب و ماه
دیده‌ام مست و سرانداز و غزل خوان برهی
دارم سری پر از شور از طفل کج کلاهی
من و ملکی و خریداری مژگان سیهی
صورت به این لطافت سیرت به این نکوئی
نکشد ناز مسیح آن که تو جانش باشی
مرا حرص نگه هردم به رغبت می‌برد جائی
ز اشک سرخ برای نزول جانانی
دل خود رای مرا برده گل خودروئی
باز بر من نظر افکنده شکار اندازی
توسن حسن کرده زین طفل غیور سرکشی
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
به جائی امن آرامیده مرغی داشت ماوایی
بر در درج قفل زدم یک چندی
اگر آگه ز اخلاص من آزرده دل گردی
نگشتی یار من تا طور یاریهای من بینی
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
شوق می‌گرداندم بر گرد شمع سرکشی
چه باشد گر سنان غمزه را زین تیزتر سازی
به زبان غمزه رانی چو روم به عشوه خوانی
گذری بناز و گوئی ز چه باز دلگرانی