غزلیات : قسمت ششم
اگر مقدار عشق پاک را دلدار دانستی
بر روی یار اغیار را چشمی به آن آلودگی
دل را اگر ز صبر به جان آورد کسی
از بهر حسرت دادنم هر لحظه منشین با کسی
باز ای دل شورانگیز رو سوی کسی داری
چنان مکن که مرا هم نفس به آه کنی
ساربان بر ناقه می‌بندد به سرعت محملی
رفتی و رفت بی‌رخت از دیده روشنی
در سیر چمن دیدم سرو چمن آرائی
ساقیا چون جام جمشیدی پر از می میکنی
محتشم چون عمر صرف خدمت وی میکنی
آن که هرگز نزد از شرم در معشوقی
به جائی دلت گرم سوداست گوئی
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
مرا به دست غم خود گذاشتی رفتی
کارش یارم از ستم دایم مکدر داشتی
رو ای صبا بر آن سرو دلستان که تو دانی
بریدی از من آن پیوند با بدخواه هم کردی
چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری
زد به درونم آتش تنگ قبا سواری
نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی
ای گل خود رو چه بد کردم که خوارم ساختی
ای رشگ بتان به کج کلاهی
دم بسمل شدن در قبله باید روی قربانی
این طلعت و رخسار که دارد که تو داری
به جرم این که گفتم سوز خود با عالم‌افروزی
این است که خوار و زارم از وی
سرلشگر حسن است نگاهی که تو داری
جان بر لب و ز یار هزار آرزو مرا
سروی از یزد گذر کرد به کاشانه‌ی ما
ای زیر مشق سر خط حسن تو افتاب
از اشگ گرم چشم ترم کان آتش است
این صید هنوز نیم رام است
عمرها فکر وصال تو عبث بود عبث
ای لبت زنده کرده نام مسیح
زهی به دور تو آئین دلبران منسوخ
از باده‌ی لاله تو چو در ژاله میرود
همنشین امشب اگر آن بت چنین خواهد بود
اگر شراب خوری صد جگر کباب شود
خوش آن شبی که ز رویش نقاب برخیزد
زلفش مرا به کوشش خود می‌کشد به بند
عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند
ز بس که نور ز حسن تو در جهان بدود
شطرنج صحبت من و آن مایه‌ی سرور
تا شده ای گل به تو اغیار یار
بر مه روی تو خط مشگ بار
هزارگونه متاع است ناز را به دکانش
ای طاعت تو بر همه‌ی کائنات فرض
نه می‌نهم از دست عشق جام نشاط
ز لاله‌زار مرا بی‌جمال دل نواز چه فیض
تا میان من و آن مه شده کلفت واقع
چو بر من زد آن ترک خون خوار تیغ
دهد اگرچه برون در بی‌شمار صدف
باز علم زد ز بیابان عشق
بیچاره باشد همواره عاشق
این آینه‌گون سقف که آبیست معلق
ای جمالت قبله‌ی جان ابرویت محراب دل
زدی به دست ارادت چو حلقه بر در دل
گر پا نهی ز لطف به مهمانسرای دل
بهر دعا از درت چون به درون آمدم
ساز خروش کرده دل ناز پرورم
ز خاک کوی تو گریان سفر گزیدم و رفتم
بس که ما از روی رسوائی نقاب افکنده‌ام
لب پر سوال بر سر راهی نشسته‌ام
خانه‌ی دوری دل از همه پرداخته‌ام
گر پرده‌ی گردون ز سرشگم نکشدنم
افکن گذر به کلبه ما تا بهم رسد
اگر دوری ز من در آرزویت زار می‌میرم
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند
رسید نغمه ای از باده‌نوشی تو به گوشم
دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم
ز دیده در دلم ای سرو دل ربا بنشین
با وجود وصل شد زندان حرمان جای من
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
صبا تحیت بلبل به بوستان برسان
تا بر سپهر از زر انجم بود نشان
بس که به من زر فشاند دست زرافشان خان
آن منتظر گدازی چشم سیاه او
آن کوست قبله‌ی همه کس قبله‌ی جود رو
چون به رخ عرق فشان میکشی آستین فرو
کاکل که سر نهاده به طرف جبین تو
زهی بالا بلندان سر به پیش از اعتدال تو
به دست دیده عنان دل فکار مده
از باده عیشم بود مستانه به کف جامی
اقبال ظفر پیوند در کار جهانبانی
بس که چون باران نیسان ای سحاب خوش مطر
زهی ز سلطنتت روزگار منت دار
شهریارا صاحبا رفتی خدا یار تو باد
من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم
یک دلان خوش دلی از فتح سلطان یافتند
افکنده ره به کلبه‌ی درویش خاکسار
رفتی جهان پناها اقبال رهبرت باد
پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکار
تا به سر منزل چشمم کنی ای سرو گذار
خلل به دولت خان جهانستان مرساد