چهار پارهها |
بیایید ای کبوترهای دلخواه!
|
|
بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
|
بپرید از فراز بام و ناگاه
|
|
به گرد من فرود آیید چون برف
|
* * * |
سحرگاهان که این مرغ طلایی
|
|
فشاند پر ز روی برج خاور
|
ببینمتان به قصد خودنمایی
|
|
کشیده سر ز پشت شیشهی در
|
* * * |
فرو خوانده سرود بیگناهی
|
|
کشیده عاشقانه بر زمین دم
|
به گوشم با نسیم صبحگاهی
|
|
نوید عشق آید زآن ترنم
|
* * * |
سحرگه سر کنید آرام آرام
|
|
نواهای لطیف آسمانی
|
سوی عشاق بفرستید پیغام
|
|
دمادم با زبان بیزبانی
|
* * * |
مهیا، ای عروسان نوآیین!
|
|
که بگشایم در آن آشیان من
|
خروش بالهاتان اندر آن حین
|
|
رود از خانه سوی کوی و برزن
|
* * * |
نیاید از شما در هیچ حالی
|
|
وگر مانید بس بیآب و دانه
|
نه فریادی و نه قیلی و قالی
|
|
بجز دلکش سرود عاشقانه
|
* * * |
فرود آیید ای یاران! از آن بام
|
|
کف اندر کفزنان و رقص رقصان
|
نشینید از بر این سطح آرام
|
|
که اینجا نیست جز من هیچ انسان
|
* * * |
بیایید ای رفیقان وفادار!
|
|
من اینجا بهرتان افشانم ارزن
|
که دیدار شما بهر من زار
|
|
به است از دیدن مردان برزن
|
* * * |
شاه انوشیروان به موسم دی
|
|
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
|
در سر راه دید مزرعهای
|
|
که در آن بود مردم بسیار
|
* * * |
اندر آن دشت پیرمردی دید
|
|
که گذشته است عمر او ز نود
|
دانهی جوز در زمین میکاشت
|
|
که به فصل بهار سبز شود
|
* * * |
گفت کسری به پیرمرد حریص
|
|
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
|
پایهای تو بر لب گور است
|
|
تو کنون جوز میکنی به زمین
|
* * * |
جوز ده سال عمر میخواهد
|
|
که قوی گردد و به بار آید
|
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
|
|
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
|
* * * |
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
|
|
« مردم از کاشتن زیان نبرند
|
دگران کاشتند و ما خوردیم
|
|
ما بکاریم و دیگران بخورند»
|
| | ![Print](https://aaahoo.com/images/Act/print.gif) |
![aaahoo](http://aaahoo.com/images/logo/aaahooweb2F.gif) | |